محل تبلیغات شما

دوره ی اول شیمی درمانی بابا تموم شد و بابا رو عمل کردن.

در یک شب دلگیر و سرد پاییزی که به وقت امریکا میشد هشت صبح.

همون شبی که مهرداد سر صحنه فیلم برداری تو شهر دیژون فرانسه تو سرما بود

همون شبی که من تا صبح تو بغل خانم ماری گ بودم ولی اصلا اشگم نمیومد

دیگه برام مهم نبود چقدر سخت گیره چقدر بداخلاقه

همون شبی که فرداش اولین برف پاییزی شمیرانات تهران رو عروس کرد

جراحی بابا چهار ساعت طول کشید و من حس کردم این چهار ساعت رو اصلا زنده نبودم و زندگی نکردم. همون شبی که خدارو شکر فرداش مدارس بالای شهر تهران تعطیل بود و زنعمو اومد و منو برد خونه خودشون.

کامنتهای این پست رو بستم چون حوصله خوندن هیچ دلداری رو ندارم.

چون دلداری  و امید واهی تاثیری تو این وضعیت نداره.

من فقط از لحظه ایی میترسم که مادر تنهایی از امریکا برگرده ایران.

از لحظه ایی میترسم که بابا خونه اش رو خونه پدری مونو برای اخرین بار دیده باشه.

از لحظه ایی میترسم که اخرین باری باشه که بابا رو دیدمبویدمش و بغلم کرد

و از لحظه ایی که مهردادم دیگه نتونه مث من پدر رو ببینه و داشته باشتش.

پدر خواهش میکنم قوی باش و با سرطان مبارزه کن تا برگردی خونه پیشمون بچه هات منتظرتند.

 

 

 

پست بیست و نه دعوای خواهر برادری:

پست بیست و هشت:فصل بهار نود و نه:

پست بیست و هفت آخرین روز سال سیاه نود و هشت...

رو ,تو ,لحظه ,ایی ,خونه ,شبی ,لحظه ایی ,شبی که ,همون شبی ,از لحظه ,میترسم که

مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

آقاخـان عاشق بارانم