محل تبلیغات شما

روزها دارن خسته کننده و کسل کننده میگذرن.دلم میخواد هر چی فحش بلدم بدم به  اهالی ووهان چین.خاک تو سرشون که یک جهان رو به کثافت و آلودگی کشوندن.

من و مهرداد از خونه بیرون نمیریم.مهرداد هفته ایی یک بار میره خرید و در هفته دو بار میره دفتر کارش.

منم از صبح ساعت شش تا یک ظهر باید درس بخونم.

اموزش زبان فرانسه و زبان انگلیسی هم همچنان برقراره.

من گهگاهی میرفتم بیرون تو حیاط و دوچرخه سواری میکردم ولی یک بار یکی از همسایه هامون به مهرداد گفت ویروس کرونا میتونه تا هشت دقیقه در هوا بمونه.مهرداد هم رفتن توی حیاط و دوچرخه سواری همچنین عبور و مرور در روف گاردن رو برای من و تیگد ممنوع کرد.فقط هفته ایی یکبار تیگد رو خودش میبره تو روف گاردن و میگردونه.

روز جمعه همراه با غروب دلگیر بهاری در حالیکه خیلی خیلی دلتنگ مادر بودم گفتم تا مهرداد خوابیده برم دوچرخه سواری.

بارون هم میبارید.من لباس پوشیده بودم که تیگد اتش پاره وول وول خورد و از کنار مهرداد بلند شد و دنبالم راه افتاد که باهام بیاد بیرون. مهرداد هم بیدار شد و با اوقات تلخی بهش گفت بشینه ولی تیگد گوش نکرد و به صدای بلند پارس کرد.مهرداد بهم گفت اجازه ندارم برم بیرون و الان که منو تیگد بیدارش کردیم بهتره باهم کیک بپزیم.

از دست تیگد خیلی ناراحت شدم و از دست مهرداد بیشتر.عصبانی شدم و گفتم از درس و مشق خسته شدم دلم برای دوستانم تنگ شده و برای مامان و بابا و حوصله ام سر رفته و .مهرداد هم عصبانی شد و در و بست و پشت در ایستاد و با تحکم گفت برو تو اتاقت اجازه نمیدم بری بیرون.

گفتم ولی من میخوام برم.

مهرداد بهم خیره شد.با نگاهی جدی و کمی هم خسته.همون نگاه هایی که برادرهای جدی به خواهر های کوچیکشون میکنن و تو عمقش غیت پدرانه دیده میشه.دستشو از رو دستگیره در برداشت و به سمتم اومد.فکر کردم الان اجازه داده برم بیرون بازی کنم ولی دستشو دراز کرد و بازومو گرفت و منو دنبال خودش برد تو اتاقم. بازوی لاغر مردنی استخونیه منو اصلا فشار نداد.میدونست بدن استخونی دارم و و وقتی کسی فشارم میده زودی جاش کبود میشه.با تحکم و قاطعیت بهم گفت میمونی توی اتاقت و سر خودتو یه جوری گرم میکنی! اجازه نمیدم بری بیرون چون مامان و بابا تورو به من سپردن و مسئولیتت به عهده منه!!

چشتشو کرد و از اتاق رفت بیرون و در رو هم بهم نکوبید اهسته بست.همینجوری به در اتاقم ماتم برده بود که مجددا در باز شد و مهرداد تیگد رو در حالیکه بغل کرده بود روی زمین اتاقم گذاشت و بدون یک یکلمه حرف بیرون رفت و باز در رو اروم بست!

مهرداد مث پدرم عصبانی میشد.نگاهش کافی بود تا ادم حساب کار دستش بیاد.از خیلی بزرگتر و قد بلندتره ولی هیچوقت بد جور عصبانی نمیشه.صداشو بالا نمیبره و فریاد نمیزنه و داد نمیکشه.هیچوقت منو کتک نزده و دستش روم بلند نشده ولی وقتی عصبانی میشه لحن صداش مردونه تر و محکم تر میشه.گاهی به حالش حسرت میخورم که به اعصابش تسلط داره و میریزه تو خودش و داد و فریاد نمیکنه.معمولا خیلی عصبانی نمیشه و میتونه عصبانیتشو کنترلکنه.برعکس خودم.

از همه بدتر زمانی بود که در اتاقو باز کرد و قیافه خنده دار تیگد رو دیدم که مهرداد گذاشتش زمین.تیگد اومد کنارم و پوزه نرمشو مالید بهم.لباسامو دراوردم و مدتی نشستم روی صندلیم و فکر کردم.

ما یه زمانی خانواده بودیم.جمع خانوادگی داشتیم.میگفتیم میخندیدیم میممونی میرفتیم بیرون میرفتیم مهمونی میدادیم و  قبل مریضی بابا گاهی میرفتیم بیرون غذا میخوردیم.چهارتایی باهم مسافرت میرفتیم.میرفتیم ویلای لواسان دور هم خوش بودیم ولی الان. پدرم همش درد میکشه و ناراحته مامان ارامش نداره لاغر شده و از سلامتی خودش غافل و از زور مریض داری داره از پا درمیاد.مهرداد با بار سنگین مسوولیت زندگی و من که روی دستشم و گاهی ناخواسته باعث ناراحت کردن و رنجوندن برادرم میشم.

قلبم گرفت.دوست نداشتم واقعا قلبا دوست نداشتم مهرداد و حرص بدم نراحتش کنم ولی خیلی دلم میخواست برم بیرون و واقعا کلافه شده بودم.درس خوندن بدون معلم واقعا سخت و مشکله مخصوصا برای دروسی مث عربی و ریاضی.

از خودم بدم اومد که توروی برادر بزرگم فریاد زدم و ناراحتش کردم.نگاه تیگد کردم که انگار همه چیزو میفهمه و باپشمای نگرانش عین نگاه ادمیزاد منو  نگاه میکنه.

بغلش کردم و بغضم گرفت.نمیدونم چند وقت روی صندلی نشسته بودم ولی هوا تریک شده بود و بارون تند تر میبارید.صدایی از بیرون نمیومد.ولی بعد صدای تلوزیون بلند شد و بعد کم کم بوی عطر سیب زمینی سرخ شده و سس گوجه خونگی.میدونستم مهرداد داره زمینه های اشتی رو فراهم میکنه.

دوست نداشتم مث دختر بچه های لوس بی ادب منت بذارم و برادرمو اذیت کنم وای هنوز از اینکه نذاشته بود برم بیرون عصبانی بودم.خانم کاتلین با بیرون رفتن بچه هاش مخالفتی نداشت میرفتن سگشونو میگردوندن و بازی میکردن ولی مهرداد اجازه نمیداد.

سردم بود بلند شدم شوفاژ رو روشن کردم اهسته رفتم دستشویی صورتمو شستم برگشتم تو اتاق.

کتابی برداشتم ولی نمیتونستم بخونمش.هنوز دلم گریه میخواست.

میدونم مهرداد هم دلتنگ مامان و باباست ولی اون اولا مجبور نیس اینهمه درس بخونه و بعد کلی دوست و رفیق داره که هفته ایی یه بار میبینتشون.فکر کنم بیشتر از من سرش گرمه به کار و مسئولیتهاش.من روی تختم نشسته بودم و تیگد پایین تخت روی زمین خوابیده بود و رخر میکرد و مهرداد ازم خواسته بود سرمو یه جوری گرم کنم ولی من فقط تمام بعد از ظهر رو فکر کرده بودم و بغض کرده بودم.

یکدفعه در اتاقم باز شد نه با عصبانیت خیلی اروم.مهرداد اومد تو چهارچوب در و بعد بهم نزدیک شد.نشست لبه ی تخت و گفت و گفت و گفت.از نگرانیاش و دلتنگیاش.از اینکه چقدر مسئوله و چقدر احساس دلتنگی و نگرانی مامان و بابا زجرش میده و در نهایت از همون چیزی که من میترسیدم گفتبعد همو بغل کردیم و گریه کردیم.مهرداد هق هق نمیکرد اروم و بیصدا لپاش قرمز میشد و اشکهاش میریخت پایین و صداش میلرزید.گفتم پرا با رفتنم مخالفت میکنی در حالیکه خانم کاتلین بچه هاش ازادن هروقت دوست دارن برن بازی کنن؟

جواب داد چون سایه مادر بالای سرشونه ولی من مسئول توام

دیگه هیچی نپرسیدم.چون مهرداد وقتی اینجور حرف میزد ممکن بود بعدش دوباره عصبی بشه و من اینو نمیخواستم.نشستیم پای میز شام.تیگد هم کنار ظرف غذاش پایین پای ما نشست و در سکوت مشغول خوردن شام شدیم.گفتم من میز و جمع میکنم.مهرداد بدون بدون یک کلمه حرف مسواک زد ورفت تو اتاقش.

شب توی رختخواب به این فکر کردم که برادر اروم و صبوری دارم.با تعارفهایی که دوستانم از برادرهاشون میکردن از ترسی که برادرهاشون تو دلشون ایجاد میکردن.ولی مهرداد اینجوری نبود. بهم حس امنیت و اعتماد به نفس می داد.از این برادرهای مغرور تخس لوس بچه ننه نبود. برادر غیوری بود ولی نه متعصب.با لباس پ.شیدن و بیرون رفتن و خوش بودنم با دوستانم کاری نداشت.وبلاگمو نمیخوند و به تماسهای تلفنی من کاری نداشت.

 

مهرداد این روزها بیشتر از هر چیزی خسته بود.خسته از نگرانی حال بد بابا و مامان.

خسته از وضعیت ناجور مالی و کاریش به خاطر کرونا.

خسته از مسئولیت من و حرف نشنوی هام و غرغرهام.

خدایا خستگی های خانواده و مردم شهرمو کم کن کرونارو زودتر تموم کن ازت خواهش میکنم.

زودتر تمومش کن.

پست بیست و نه دعوای خواهر برادری:

پست بیست و هشت:فصل بهار نود و نه:

پست بیست و هفت آخرین روز سال سیاه نود و هشت...

مهرداد ,بیرون ,ولی ,تیگد ,رو ,تو ,شد و ,و از ,و در ,برم بیرون ,و مهرداد

مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

زیارت