محل تبلیغات شما



روزها دارن خسته کننده و کسل کننده میگذرن.دلم میخواد هر چی فحش بلدم بدم به  اهالی ووهان چین.خاک تو سرشون که یک جهان رو به کثافت و آلودگی کشوندن.

من و مهرداد از خونه بیرون نمیریم.مهرداد هفته ایی یک بار میره خرید و در هفته دو بار میره دفتر کارش.

منم از صبح ساعت شش تا یک ظهر باید درس بخونم.

اموزش زبان فرانسه و زبان انگلیسی هم همچنان برقراره.

من گهگاهی میرفتم بیرون تو حیاط و دوچرخه سواری میکردم ولی یک بار یکی از همسایه هامون به مهرداد گفت ویروس کرونا میتونه تا هشت دقیقه در هوا بمونه.مهرداد هم رفتن توی حیاط و دوچرخه سواری همچنین عبور و مرور در روف گاردن رو برای من و تیگد ممنوع کرد.فقط هفته ایی یکبار تیگد رو خودش میبره تو روف گاردن و میگردونه.

روز جمعه همراه با غروب دلگیر بهاری در حالیکه خیلی خیلی دلتنگ مادر بودم گفتم تا مهرداد خوابیده برم دوچرخه سواری.

بارون هم میبارید.من لباس پوشیده بودم که تیگد اتش پاره وول وول خورد و از کنار مهرداد بلند شد و دنبالم راه افتاد که باهام بیاد بیرون. مهرداد هم بیدار شد و با اوقات تلخی بهش گفت بشینه ولی تیگد گوش نکرد و به صدای بلند پارس کرد.مهرداد بهم گفت اجازه ندارم برم بیرون و الان که منو تیگد بیدارش کردیم بهتره باهم کیک بپزیم.

از دست تیگد خیلی ناراحت شدم و از دست مهرداد بیشتر.عصبانی شدم و گفتم از درس و مشق خسته شدم دلم برای دوستانم تنگ شده و برای مامان و بابا و حوصله ام سر رفته و .مهرداد هم عصبانی شد و در و بست و پشت در ایستاد و با تحکم گفت برو تو اتاقت اجازه نمیدم بری بیرون.

گفتم ولی من میخوام برم.

مهرداد بهم خیره شد.با نگاهی جدی و کمی هم خسته.همون نگاه هایی که برادرهای جدی به خواهر های کوچیکشون میکنن و تو عمقش غیت پدرانه دیده میشه.دستشو از رو دستگیره در برداشت و به سمتم اومد.فکر کردم الان اجازه داده برم بیرون بازی کنم ولی دستشو دراز کرد و بازومو گرفت و منو دنبال خودش برد تو اتاقم. بازوی لاغر مردنی استخونیه منو اصلا فشار نداد.میدونست بدن استخونی دارم و و وقتی کسی فشارم میده زودی جاش کبود میشه.با تحکم و قاطعیت بهم گفت میمونی توی اتاقت و سر خودتو یه جوری گرم میکنی! اجازه نمیدم بری بیرون چون مامان و بابا تورو به من سپردن و مسئولیتت به عهده منه!!

چشتشو کرد و از اتاق رفت بیرون و در رو هم بهم نکوبید اهسته بست.همینجوری به در اتاقم ماتم برده بود که مجددا در باز شد و مهرداد تیگد رو در حالیکه بغل کرده بود روی زمین اتاقم گذاشت و بدون یک یکلمه حرف بیرون رفت و باز در رو اروم بست!

مهرداد مث پدرم عصبانی میشد.نگاهش کافی بود تا ادم حساب کار دستش بیاد.از خیلی بزرگتر و قد بلندتره ولی هیچوقت بد جور عصبانی نمیشه.صداشو بالا نمیبره و فریاد نمیزنه و داد نمیکشه.هیچوقت منو کتک نزده و دستش روم بلند نشده ولی وقتی عصبانی میشه لحن صداش مردونه تر و محکم تر میشه.گاهی به حالش حسرت میخورم که به اعصابش تسلط داره و میریزه تو خودش و داد و فریاد نمیکنه.معمولا خیلی عصبانی نمیشه و میتونه عصبانیتشو کنترلکنه.برعکس خودم.

از همه بدتر زمانی بود که در اتاقو باز کرد و قیافه خنده دار تیگد رو دیدم که مهرداد گذاشتش زمین.تیگد اومد کنارم و پوزه نرمشو مالید بهم.لباسامو دراوردم و مدتی نشستم روی صندلیم و فکر کردم.

ما یه زمانی خانواده بودیم.جمع خانوادگی داشتیم.میگفتیم میخندیدیم میممونی میرفتیم بیرون میرفتیم مهمونی میدادیم و  قبل مریضی بابا گاهی میرفتیم بیرون غذا میخوردیم.چهارتایی باهم مسافرت میرفتیم.میرفتیم ویلای لواسان دور هم خوش بودیم ولی الان. پدرم همش درد میکشه و ناراحته مامان ارامش نداره لاغر شده و از سلامتی خودش غافل و از زور مریض داری داره از پا درمیاد.مهرداد با بار سنگین مسوولیت زندگی و من که روی دستشم و گاهی ناخواسته باعث ناراحت کردن و رنجوندن برادرم میشم.

قلبم گرفت.دوست نداشتم واقعا قلبا دوست نداشتم مهرداد و حرص بدم نراحتش کنم ولی خیلی دلم میخواست برم بیرون و واقعا کلافه شده بودم.درس خوندن بدون معلم واقعا سخت و مشکله مخصوصا برای دروسی مث عربی و ریاضی.

از خودم بدم اومد که توروی برادر بزرگم فریاد زدم و ناراحتش کردم.نگاه تیگد کردم که انگار همه چیزو میفهمه و باپشمای نگرانش عین نگاه ادمیزاد منو  نگاه میکنه.

بغلش کردم و بغضم گرفت.نمیدونم چند وقت روی صندلی نشسته بودم ولی هوا تریک شده بود و بارون تند تر میبارید.صدایی از بیرون نمیومد.ولی بعد صدای تلوزیون بلند شد و بعد کم کم بوی عطر سیب زمینی سرخ شده و سس گوجه خونگی.میدونستم مهرداد داره زمینه های اشتی رو فراهم میکنه.

دوست نداشتم مث دختر بچه های لوس بی ادب منت بذارم و برادرمو اذیت کنم وای هنوز از اینکه نذاشته بود برم بیرون عصبانی بودم.خانم کاتلین با بیرون رفتن بچه هاش مخالفتی نداشت میرفتن سگشونو میگردوندن و بازی میکردن ولی مهرداد اجازه نمیداد.

سردم بود بلند شدم شوفاژ رو روشن کردم اهسته رفتم دستشویی صورتمو شستم برگشتم تو اتاق.

کتابی برداشتم ولی نمیتونستم بخونمش.هنوز دلم گریه میخواست.

میدونم مهرداد هم دلتنگ مامان و باباست ولی اون اولا مجبور نیس اینهمه درس بخونه و بعد کلی دوست و رفیق داره که هفته ایی یه بار میبینتشون.فکر کنم بیشتر از من سرش گرمه به کار و مسئولیتهاش.من روی تختم نشسته بودم و تیگد پایین تخت روی زمین خوابیده بود و رخر میکرد و مهرداد ازم خواسته بود سرمو یه جوری گرم کنم ولی من فقط تمام بعد از ظهر رو فکر کرده بودم و بغض کرده بودم.

یکدفعه در اتاقم باز شد نه با عصبانیت خیلی اروم.مهرداد اومد تو چهارچوب در و بعد بهم نزدیک شد.نشست لبه ی تخت و گفت و گفت و گفت.از نگرانیاش و دلتنگیاش.از اینکه چقدر مسئوله و چقدر احساس دلتنگی و نگرانی مامان و بابا زجرش میده و در نهایت از همون چیزی که من میترسیدم گفتبعد همو بغل کردیم و گریه کردیم.مهرداد هق هق نمیکرد اروم و بیصدا لپاش قرمز میشد و اشکهاش میریخت پایین و صداش میلرزید.گفتم پرا با رفتنم مخالفت میکنی در حالیکه خانم کاتلین بچه هاش ازادن هروقت دوست دارن برن بازی کنن؟

جواب داد چون سایه مادر بالای سرشونه ولی من مسئول توام

دیگه هیچی نپرسیدم.چون مهرداد وقتی اینجور حرف میزد ممکن بود بعدش دوباره عصبی بشه و من اینو نمیخواستم.نشستیم پای میز شام.تیگد هم کنار ظرف غذاش پایین پای ما نشست و در سکوت مشغول خوردن شام شدیم.گفتم من میز و جمع میکنم.مهرداد بدون بدون یک کلمه حرف مسواک زد ورفت تو اتاقش.

شب توی رختخواب به این فکر کردم که برادر اروم و صبوری دارم.با تعارفهایی که دوستانم از برادرهاشون میکردن از ترسی که برادرهاشون تو دلشون ایجاد میکردن.ولی مهرداد اینجوری نبود. بهم حس امنیت و اعتماد به نفس می داد.از این برادرهای مغرور تخس لوس بچه ننه نبود. برادر غیوری بود ولی نه متعصب.با لباس پ.شیدن و بیرون رفتن و خوش بودنم با دوستانم کاری نداشت.وبلاگمو نمیخوند و به تماسهای تلفنی من کاری نداشت.

 

مهرداد این روزها بیشتر از هر چیزی خسته بود.خسته از نگرانی حال بد بابا و مامان.

خسته از وضعیت ناجور مالی و کاریش به خاطر کرونا.

خسته از مسئولیت من و حرف نشنوی هام و غرغرهام.

خدایا خستگی های خانواده و مردم شهرمو کم کن کرونارو زودتر تموم کن ازت خواهش میکنم.

زودتر تمومش کن.


سلام و بهار نود و نه مبارک.

ببخشید من نمیخوام بی ادب باشم و با بی ادبی بنویسم ولی یه چیزی رو باید بنویسم.

شما مردمی که قرنطینه رو رعایت نمیکنین و با بیشعوری تمام از خونه میرین بیرون برای خرید و تفریح و گشت زدن حق ندارین گله کنین سالی که نت از بهارش پیداست این خود شماها هستین که با نموندن تو خونه یک بهار سیاه و یک سال سیاه تر رو رقم میزنین.اگه بمونین خونه داغدار عزیزانتون نمیشین و عزیزانتونم داغدار شما و بیشعوری شما نمیشن.

روزگار غم انگیزی که بوی مرگ و سیاهی میده داره میگذره.ومن ه طور مرتب مشغول مطالعه و خوندن درسهام هستم ولی در درسهایی مث ریاضی و عربی خیلی به مشکل برمیخورم.و ولی سعی میکنم از پسشون بر بیام.

ولی خیلی نگرانم که مدارس تا کی میخواد تعطیل باشه؟دلم برای دوستان و کلاس درس و معلمهام تنگ میشه.از طرفی عشق من کلاس زبان فرانسه ام بود.

این روزها تقریبا مدت یک ماهه که هر روز عین زمان مدرسه ساعت شش بیدار میشم تا شش و نیم مسواک و صبحانه و .بعد میشینیم پای درس.معمولا دروس زبان عربی و ریاضی رو صبح ها میخونم.رند درس خوندن تا ساعت یک و نیم ظهر ادامه داره.من بعد از ظهر ها هم سعی میکنم دروسی مث عربی و ریاضی رو دوره کنم.درس کلاس فرانسه رو هم با اینترنت استادم آموزش میده که خب خیلی جای نگرانی نیست.فکر کنم چون جز ترمهای بالا هستم به قول مهرداد راه افتادم اگر جز ترم های اول بودم یادگیری این زبان برام سخت می شد.

مهرداد اجازه میده پای لپتابش بشینم و درس فرانسه رو با استادم تمرین کنم و یاد بگیرم.

تنها چیزی که از راه تلوزیون و اینترنت نمیشه اموزشش رو درست یاد گرفت سازه.خیلی سخته اینو واقعا باید حضوری یاد گرفت

از این تعطیلی ها هم برای دیدن کارتون و خوندن کتاب و صد البته کشیدن نقاشی خیلی استفاده خوب کردم.تا حالا چهار تا کتاب خوندم به نامهای سفرهای دکتر بیتل.روبوت فراری.روباهی به نام پکس و کتاب هیزم های خیس.

الانم مشغول خوندن کتابی هستم به نام خانه کوچک.

مهرداد یک عالمه تنقلات و خوراکی با کوهی فیلم  سینمایی خریده که روزهارو با اون میگذرونیم.

توپست بعدی راجب فیلم و کارتون بیشتر مینویسم.

برای رضای خدا بتمرگین تو خونه هاتون خواهش میکنم به پرستارها و پزشکها رحم کنین.خودتونو جای خونواده اونا بذارید.


روزگار داشت عادی میگذشت.مث همیشه دور از مامان و بابا.

مهرداد سخت کشغول کارش بود و خوشحال که میتونه باز هم پیش من باشه و منم مشغول درس و کتاب و مدرسه و امتحان.همه چی داشت عادی میگذشت.

خوشحال بودم ترم دوم مدرسه شروع شده و روال عادی درس و تحصیل و از امتحانات دلهره آور خبری نیست.به طور منظم به کلاس زبان فرانسه و زبان انگلیسی میرفتم و خیلی راضی بودم.

حال یایا هم خیلی خوب نبودیعنی اصلا خوب نبود و دوره دوم شیمی درمانی بهش جواب نداده بودبرای همین فعلا شیمی درمانی رو متوقف کرده بودند.

تا اینکه یک روز وقتی از مدرسه اومدم خونه مهرداد  زودتر ازم اومده بود خونه.مریض شده بود و تب داشت و یک ریز ابریزش بینی و سرفه.شب هم حالش خیلی بدتر شد.من براش اونجوری که بلد بودم سوپ و آش میپختم و آب پرتغال و شلغم پخته و مخلوط زنجبیل و عسل براش میبردم بخوره و بهتر شه.مریضی مهرداد تقریبا دو هفته طول کشیدخیلی حالش بد بود و تقریبا مدت پنج روز رو کامل توی خونه خوابید.این مدت من ازش مراقبت میکردم و بذای اینکه دلش شور نزنه سعیمیکردم به درسهامم برسم و چیزی به مامان نگم که ناراحت و نگران نشه.

بعد مهرداد خودم مریض شدم.بدن درد گلو درد و ابریزش بینی و تب بالا.خیلی سخت گدشت.

مهرداد هنوز کامل خوب نشده بود که منم مریض شدم و اون دوباره از من گرفتروزای سختی بود و فکر میکردم هرگز از بستر بیماری بلند نمیشیم.دو روز مدسه نرفتم و مهرداد تلفنی غیبتم رو موجه کرد.

چند بار از مهرداد خواستم به زن عمو یا خانم ماریا زنگ بزنیم و یکی دو روز بیان پیشمون ولی قبول نکرد.میگفت مردم گرفتارن و نباید مزاحمشون شد.

یک روز ظهر هم من هم مهرداد خیلی حالمونبدبود.من فقط تونستم یه سری سبزیجات مث سیبززمینی هویجکدو و جعفری رو با ورمیشل و کمی جو از قبل خیس شده بریزم تو یه قابلمه با کمی گوجه فرنگی رنده شده و اب لیمو و درشو ببندم و بذارم دم بکشه.

شلغم پختم و چای دم کردم و برگشتم تو تختم و بیهوش از تب و گلو درد افتادم.حدود یک ساعت بعد پ.زه ی نرم تیگد و نفسهاش به صورتم میخورد چشامو باز کردم دیدم اومده گوشه ی تختم و منو بو میکشه.انگار میخواد با ادم حرف بزنه.با غرغر بلند شدم ببینم چی میخواد دیدم طفلک ظرف غذاش خالیه و انگار نه انگار که این طفلک غذا میخواد.خیلی ناراحت شدم و براش غذا ریختم و اب تازه گذاشتم.

وقتی جریانو برای مهرداد تعریف کردم خیلی جا خورد.یه کلی از تیگد غافل شده بودیم.اینقدر که حالمونبد بود.

تو این شرایط بیماری گاز هم قطع شد.تقریبا چهار روز گاز نداشتیم.روزای سختی بود ولی مهرداد میگفت این سختیا ادمو میسازه.من که نمیفهمم چی اش ادمو میسازه فقط میدونم با سوزش شدید گلو درس خوندن خیلی سخته.ولی خب باید میخوندم درس بود و باید خونده میشد و چاره ایی نبود.

گاز قطع یخچال خالی از میوه و سبزیجان و نان وشیر و مهرداد فراموش کرده بود بنزین بزنه و بنزین کم داشت تازه پنچر هم شده بود چقدر دلم برای مامان تنگ شده بوداگه اون بود اینقدر بهمون سخت نمیگذشتولی نباید گله میکردم یا چیزی میگفتم مهرداد به قدر کافی گرفتاری داشت خودش.بالاخره کم کم حالمون خوب شد.بعد گلی لرزیدن بعد چهار روز گاز هم وصل شد.من یک هفته ایی بود برگشته بودم و میرفتم مدرسه و. مهردادم میرفت سر کار که قدوم نحس و شوم کرونا به ایران و تهران گذاشته شد.مدارس تعطیل شد ولی مهرداد همچنان باید سرکارش میرفت.

مدارس تعطیل شد.کلاس های زبانم و کلاس موسیقی هم تعطیل شد.شب عید من و مهرداد  به جز کمی میوه و خوراکی و نون هیچی نخریدیم.حوصله هفت سین چیدن نداشتیم.

حتی برای سال تحویل هم بیدار نشدیم.اولین روز سال نو سبزی پلو پختیم با کوکوی سبزی.بدون ماهی.

اینقدر به خاطر بیشعوری مردم که میرن بیرون از خونه  ناراحت بودیم و اینقدر به خاطر حال بابا نگران بودیم که گفتن نداشت.قرار بود عید نوروز به ترکیه بریم و مامان و بابا هم بیان اونجا و همو ببینیم ولی همه چی بهم ریخته بود.مرزها بسته نبود ولی ترکیه ایرانی به کشورش راه نمیداد و حال بابا هم مساعد نبود که بخواد برای ساعات طولانی تو هواپیما بشینه.من برای مسافرت و شادی عید ناراحت نبودم.هدف ما از رفتن به ترکیه فقط دیدن مامان و بابا بود که بی نهایت دلم براشون تنگ شده بود و کرونای کثافت و این چینی های کثافت تر از کرونا زندگیمونو بهم ریخته بودند..

من برای سال جدید به همه ی دوستانم توصیه میکنم بمونن خونه تا حدیاقل بتونن به قشر پزشکی پرسنل بیمارستانی کمکی کرده باشن.

سال نو همه مبارک و امیدوارم سال سلامتی و تندرستی و شفای همه بیماران سرطانی باشه

آمین.

 


یادتونه قرار بود من بیام و از یک اتفاق خوب بنویسم.

این اتفاق خوب حالا شد سه تا اتفاق خوب.

اول اینکه خانم ماریا برای یکی از اقوام دورشون دنبال  خونه میگشت.تو طبقه ما هم واحد خالی بود و با پیگیریهای مهرداد موفق شد آخرین واحد  ته راهرو رو بخره.خانم کاتلین برخلاف مارا یک زن فوق العاده بود.گرد و تپل مپل و مهربون و خوش اخلاق و شاد  وقتی میخندید لپاش قرمز میشد و چشماش حالت شادی به خودش میگرفت.

همیشه خنده رو و مهربون بود و شاد و خیلی انرژی داشت.

اتفاق خوب دوم اینکه دو تا بچه دو قلو داره هم سن و سال من به نامهای ادوین و اگلانتین.یک دختر و یک پسر.از اینکه دو تا دوست و همبازی پیدا کردم خیلی خوشحالم.

اونها هم مث ما یک سگ بزرگ نژاد ژرمن شپرد دارن.زرد و قهوه ایی نر به نام شدو.(روی شین فتحه بذارید)!

بچه هاش مث من عاشق دوچرخه سواری ان و هردو دوچرخه دارن.یکی آبی یکی قرمز.

ادوین قل پسر ساز میزنه سنتور سنتی ایرانی.

اگلانتین هم نقاشی میکشه و قراره وقتی درس نداشتیم با هم نقاشی بکشیم.

یه دو نا هم مرغ مینا دارن که خیلی خیلی ذسا آموز و شیرین و با مزه اس.

خانم کاتلین همونطور کع گفتم برخلاف خانم ماری خیلی مهربون و خوش اخلاقه و بچه هارو. دوست داره.اون یک شب من و مهرداد و رو برای شام دعوت کرد خونه شون.البته بعد اسباب کشی و نظافت و چیدوان خونه شون.

مهردادم خیلی کمکشون کرد.برای شام برامون کشک بادمجون درست کرده بود با خوراک مرغ ترش و سوپ جو دون مرغ.لعاب دار گرم خامه ایی و خوشمزه.شام خیلی خوشمزه بود.بعد شام هم برامون کیک پرتغالی اورد با سالاد میوه.شب خیلی خوبی بود و پذیرایی و شام عالی.

بعد برامون از ارمنستان صحبت کرد و از المان.ضد حال اون شب هم حضور خانم ماریا بود..

  اصولا هر چیزی که برای ما بچه ها جالب بود و بهش میخندیدیم ایشون اخم به چهره میاورد.اگلانتین میگفت اون با خودشم قهره.بعد خوردن ذسر و گپ زدن خانم کاتلین گفت بریم و اتاقهاشونو ببینیم.یک اتاق برای دخترش یکی پسرش یکی برای خودش و یک اتاق هم برای مهمون که البته میزی برای مطالعه و یک کتابخانه بزگ هم توش گذاشته بودن با یک مبل تخت خواب شو سرخابی جیگر که ادم زمستونا روش دمنوش و قهوه بخوره و کتاب بخونه.ادوین هم هروقت میخواست ساز بزنه میومد تو این اتاق و ساز میزد.

از اینکه اینقدر با بچه ها صمیمی شده بودیم خیلی خوشحال بودم.داشتیم میگفتیم و میخندیدیم و راجب درس و مدرسه و تعطیلی ها صحبت میکردیم که ادوین ظرف چیپس رو اورد و دو سه پره ایی خوردیم که باز بحث بین خانم ماری و کاتلین بالا گرفت.چون خانم ماریا به شدت با خوردن چیپس و تنقلات و تخمه و پفک برای بچه ها مخالف بود.بحث داشت بالا می گرفت که مهرداد پادرمیونی کرد و جلوی گیس و گیس کشی زنها رو گرفت..

در کل شب بی نظیر و عالی بود.

اتفاق خوب دوم اینکه من با معدل هجده و هفتاد و پنج صدم بدون تجدیدی ترم اول رو پاس و قبول شدم و پایین ترین نمره ام مال عربی بود.همینطور از ازمون زبان انگلیسی و زبان فرانسه آموزشگاه بالاترین نمره یعنی صد گرفتم.

مهرداد گفت کسی که قبول میشه باید شیرینی بده و منم پختن شام برای یک شب رو متحمل شدم.

شام کوکوی سبزی و سبزی پلو بود که غذای چندان دلچسبی از اب درنیومد.خود مهرداد خیلی بهتر درستش میکنه.

مامان و بابا خیلی خوشحال شده بودن که من قبول شدم.

خوشحالم که تونستم از راه دور والدینمو راضی و شاد نگکه دارم.خانم ماریا با اشد فضولی از مهرداد چرسیده بود معدل پاییز چند شده؟کهردادم گفته خوب شده خدارو شکر.خوب شده.

مدرسه برای این وضهیت تحصیلی مارو برد اردو.بردمون باغ وحش پارک ارم.

با دوستانم تفریح کردیم و خوش گذشت.من ساندویچ کوکوی سیب زمینی  برده بودم و ناهارمونم اونجا خوردیم.

اردوی خوبی بود و خیلی خوش گذشت.چند تا هم عکس ازمون گرفتن.

یکی از بچه های مدرسه تبلت برادرشو یواشکی اورده بود که ناظم دستش دید و ازش گرفت و .دختره هم خیلی اشک میریخت و گریه میکرد.ما بچه ها از ناظم خواهش کردیم وقتی به مدرسه برگشتیم ببخشتش و تبلت رو بهش پس بده ولی ناظم با گفتن خفه شید هممونو ساکت کرد.

نمیدونم به سر دخترک چی اومد و تبلت چی شد چون از بچه های کلاسمون نبود.

یک هم خانم کاتلین میخواست بچه های خودش رو برای شام ببره بیرون و منو هم باخودش برد.

رفتیم رستوران نیل توی پاسداران.

بعد از اردو درس و مدرسه دوباره شروع شد و منم مشغول درس و زندگی عادی روزمره شدم.

کلاسهای زبانم رو هم مرتب میرم هم فرانسه و هم انگلیسی و خیلی ازشون لذت میبرم.

بابا هم بد نیست حالش خوب نیست ولی بد هم نیست مثل همه ی بیماران سرطانی که دارن دوره بیماریشونو طی می کنن.

امیدوارم اتفاقهای خوب زود زود بیفتن و زیاد زیاد بیفتن.

 

 


سلام سلام سلام از پیغامهای مهربون همتون ممنونم.
راجب اینکه پرسیده بودین مهرداد با چه پروازی برگشته مهرداد با ترکیش ایر از ترکیه برگشت.
من دارم نهایت استفاده رو از تعطیلاتم میکنم و حسابی خوش میگذرونم.تا جایی که تونستم ساز زدم و دق دلی این چند ماه و دراوردم.با مدادرنگی و ماژیکهام چند تا نقاشی کشیدم انگار همه خستگیهای امتحانیمو بیرون ریختم با رنگ و نقاشی.شروع کردم به خوندن کتابی به نام سفرهای دکتر بیتل.تو خونه ماریا تا میخواستم کتاب بخونم خانم ماریا میگفت درسهاتو خوندی تکالیفتو انجام دادی وقتی بهش میگفتم اره میگفت برو بیار ببینم و با چنان جدیتی بهم نگاه میکرد که حس میکردم میخواد کتکم بزنه.چرا اینقدر بی اعتماد بود نسبت همه چی؟مگه میشد کوهی درس و تکلیف داشته باشم و بشینم کتاب بخونم؟حتی فکرشم احمقانه اس!
من و مهرداد رفتیم جاده چالوس صبح زود رفتیم و تو یکی از رستورانهای بین راه صبحانه املت سوسیس و چای داغ خوردیم جای همتون خالی.بعد رفتیم آشکده پسرخاله دم کندوان و وایی که چقدر سرد بود.استخون ادم از سرما خشک میشد خیلی هم باد میوزید.ولی هوا عالی بود.آش دوغ خوشمزه خوردیم با باقالی پخته.
مامان امسال از بس درگیر بابا بود نتونسته باقالی فریز کنه ما هم عاشق سبزیجات پخته مخصوصا باقالی هستیم و مجبوریم خوبشو بیرون پیدا کنیم.
کل مسیر جاده چالوس رو داریوش و ابی و گروه آریان گوش کردیم.
بعد یکجا وایسادیم و مهرداد چیپس و لواشک ترش خرید.حدودای ساعت نه بود رسیدیم اول جاده چالوس و رفتیم رستوران ارکیده شام جای شما خالی مبرزا قاسمی خوردیم پر سیر و پر ادویه و خوشمزه.
شب که رسیدیم خونه مهرداد گفت باید خانم ماریا و خانواده اش رو دعوت کنیم.داشتیم برنامه ریزی اونو میکردیم که زنعمو زنگ زد و مارو برای شام پس فردا شبش دعوت کرد.
قبل رفتن مهمونی خونه عمو من و مهرداد با دوستای مهرداد رفتیم دربند.تله سی یژ سوار شدیم و ناهار جوجه کباب خوردیم.کلی سگ ولگرد ولی دست اموز و بسیار گرسنه دیدیم که بهشون غذا دادیم.تله سی یژ سواری هم عالم دلچسبیه وقتی از رو دره رد میشه.
من و مهرداد دربند رو خیلی دوست داریم.وفتی میریم اونجا خیلی خوش میگذره.با اینکه سرده ولی هواش خوب و تمیزه.
وقتی رفتیم خونه عمو اینقدر بهمون خوش گذشت که اندازه نداشت.اینقدر گفتیم و خندیدبم و تعاریف مهرداد از فرانسه براشون جالب بود.مهرداد برای همه سوغاتی اورده بود.برای عمو یه کاپشن برای زنعمو گردنبند.برای الهام کیف و برای صدف و مروارید دمپایی و برای علی هم کیف پول.همه اینقدر با کادوهاشون سرگرم شده بودن و شام دیر شد.
زنعمو کلی زحمت کشیده بود و خوراک مرغ سوسیس رول پنیر کوکو سبزی و البالو پلو درست کرده بود.این مهمانی مفصل به افتخار شاگرد اول شدن مروارید و صدف و بازگشت مهرداد بود.
فرداب مهمونی با الهام و علی رفتیم یه تئاتر دیدیم تو تماشاخانه ایرانشهر.بد نبود ولی من سینما رو بیشتر ترجیح میدم.
من برای اومدن خانم ماری و خانواده اش اصلا ذوق و حوصله نداشتم.اینقدر تو خونه اش بهم سخت گذشته بود که احساس ترس و معذب بودن داشتم.با مهرداد خونه رو نظاعت کردیم.من دستمال کشیدم و جارو کشیدم و بعد رفتیم خرید کردیم.زنعمو پیشنهاد داده بود بیاد برای کمک ولی مهرداد گفت میخواد همه کارهارو خودش بکنه.برای پیش غذاسوپ خامه و کیک سیب زمینی تنوری درست کردیم.برای غذای شام باقالی پلو با ماهیچه خوراک مرغ میرزاقاسمی سالاد ماکارانی درست کردیم.درست کردن و پختن این غذاها واقعا سخت بود.

مهرداد به خاطر تمام زحمات ماریا میخواست پذیرایی مفصل باشه.واسه دسر هم ژله و کیک بستنی از قنادی گرفتیم.

میوه و شیرینی هم خریدیم و یک ظرف بزرگ چیپس یک ظرف زیتون و یک ظرف انواع ترشی و ماست و خیار.پذیرایی خیلی مفصلی بود.ولی خدارو شکر بیشتر غذاها خورده شد و تقریبا چیزی باقی نموند.

هرچه هم که موند مهرداد تو ظرف کرد و داد ببرند باخودشون.اولش که اومدن ماریا مث همیشه با چهره عبوس و جدی وارد پذیرایی شد و وقتی چای اوردم و مهرداد شیرینی تعارف کرد گفت خوبه خواهرت کار خونه یاد بگیره.میدونستم یه حرف چرت از دهنش درمیاد و شبمو خراب میکنه ولی مهرداد بهم گفته بود هرچی گفت تو فقط بخند.منم لبخند زدم و لبخندم بیشتر عبوسش کرد.بعد سر شام هم همش از دستپخت و سلیقه مهرداد تشکر میکرد.براش عجیب بود یک پسر بتونه اینهمه غذا درست کنه.
بعد شام مهرداد هدیه هاشونو بهشون داد.
برای همسر خانم ماری یک پلیور پشمی برای خانم ماری یک کیف دستی نه برای اودیشو پیراهن مردانه برای ایلبرت یک دیگشنری برای الیبرا یک جفت دمپایی برای اریل عروسک و برای کوروش شکلات و قطار اسباب بازی اورده بود.همشون خیلی خوشحال شدن.
شب بدی نبود ولی خدارو شکر که تموم شد.
فردای این مهمونی من و مهرداد مخصوصا مهرداد خیلی خسته شده بودیم.قرار بود بریم بیرون ولی مهرداد گفت بهتره بمونیم خونه و هر چی از روز قبل مونده لود خوردیم و بعد ناهار با یک ظرف چیپس و تخمه نشستیم پای فیلم سینمایی.
دو تا فیلم دریایی هیجان انگیز تماشا کردیم یکی به نام shallow یا آبهای عمیق و یکی هم فیلم آرواره.که خیلی ترسناک بود ولی قشنگ بود.
عصر هم رفتیم پل طبیعت و پیاده روی کردیم.
وقتی برگشتیم من مشغول نقاشی کشیدن شدم مهرداد هم مشغول کتاب خوندن.
یه اتفاق خیلی خوب دیگه هم تو ساختمونمون افتاده که بعدا براتون مینویسم.فعلا خیلی تایپ کردم.


هورا هورا هورا
خبر داریم خبر خوش داریم.
دوره ی سختی و رنج به پایان رسید.
مهرداد برگشت!
برادر نازنینم بعد بابا مرد زندگی پشت و پناه و امنیتم برگشت.
روزی که آخرین امتحانم رو دادم دو روز بعدش روز جمعه شب مهرداد به ایران برگشت!
بعد از آخرین امتحانم تو خونه ماریا حموم رفتم.لباسها و کتاب و وسایلمو جمع کردم و لباس پوشیده با ساک و چمدون بسته با اشتیاقی غیر قابل وصف منتظر شدم.مهرداد ساعت یک ربع به یک مینشست زمین.من و خانم ماریا باهم رفتیم فرودگاه امام ولی قبلش از تک تک خانواده ماریا خداحافظی کردم.از ایلبرت اودیشو الیبرا و اریل و کوروش.کوروش.به جز کوروش میدیدم که چقدر همشون خوشحالن از اینکه دارم میرم!!!!!منم خوشحال بودم که دارم خونه شونو ترک میکنم و حتی عجله داشتم برای فرار کردن از اونجا.ولی نهایت تلاشمو کردم صبورانه و مودبانه خداحافظی کنم.ایلبرت موقع خداحافظی یک ذره بین بهم کادو داد.و کوروش یک جلد کتاب به نام خانه متحرک از ژول ورن.
رفتیم فرودگاه و بعد انتظار و دلواپسی شدید هواپیما به زمین نشست.
وااالی خدای من مهرداد با گونه های گل انداخته چشمهای صبور مهربون و خسته پیچیده شده در کاپشن مشکی و پلیور مشکی چمدان به دست با لبختد شیطنت آمیز برادرانه اش از پشت شیشه برام دست ت داد.دستامو دور کمرش حلقه کردم و سرمو فرو کردم تو سینه اش.تو امنیت برادرانه اش.هیچ دلیلی برای گریه کردن نداشتیم در عوض میخندیدیم.
کل مسیر طولانی تا خونه رو خانم ماریا با مهرداد حرف زدن.وقتی رسیدیم به خیابونمون قلبم داشت وامیستاد از هیجان.رسیدیم خونه و چقدر واهل خونه سرد بود.مهرداد بلافاصله شومینه رو روشن کرد و رفت دوش اب گرم بگیره.منم چای درست کردم.بعد خوردن چای رفتیم اتاق مهرداد و کنار هم دراز کشیدیم و تا ده صبح فردا خوابمون برد.
صبحانه چای داغ و نون تازه توخونه خودمون خوردیم و بعد قهوه درست کردیم کنار هم نشستیم و شروع کردیم به تعریف کردن. و مهرداد از پاریس و شهرهای نیس و مارسی گفت و من از خونه ماریا تعریف کردم.ناهار همبرگر سفارش دادیم بعد ناهار رفتیم دنبال تیگد و اوردیمش و حمومش کردیم.عصر باهم کیک شکلاتی پختیم و سیب زمینی سرخ شده درست کردیم.بعد خوردن رفتیم پشت بام و تیگد رو گردوندیم.شب از دوش اجباری و شیر اجباری هم خبری نبود و چمدونامونم باز نکرده ولشون کردیم رسیدگی به تیگد خیلی وقتمونو گرفت.
تیگد همش دور من و مهرداد میچرخید و ماهارو بو میکشید و لیس میزد.خیلی سرحال و خوشحال بود که مارو میبینه.تیگد به نظرم کمی لاغر شده بود و خیلی هم کثیف شده بود و اصلا تنشو برس نکشیده بودن.
تعطیلات زمستانی منم شروع شده و این مصادف شده با برگشتن مهرداد که خیلی عالی شده.قرار شد صبح فردا چمدونامو باز کنم و وسایلمو بچینم و با مهرداد بریم خرید کنیم برای خونه.
و اما.
من الان توی اتاقم،اتاق خودم هستم.توی اتاق قشنگ خودم.توی تخت خواب خودم زیر پتوی گرم و نرمم.هیچ مهم نیس که بیرون چقدر سرده و باد سردی پرده رو از پشت پنجره اروم ت میده.من در نهایت امنیت و ارامش توی تخت خودم توی اتاق خودم تو خونه ی مادر و پدرم زیر پتو دراز کشیدم بدون خوردن شیر اجباری و حموم اجباری و شوفاژ گرمای مطبوعی بیرون میده نور ضعیف کم رنگ چراغ خواب احساس ارامش این اتاق رو دو برابر می کنه.برادرم با ارامش در تختش تکیه زده و مشغول خواندن کتاب رومانه.هر دو خیالمون راحته و هردو امنیت و ارامش داریم.میدونم فردا که بیدار بشم تو خونه ی قشنگ خودمونم و تو اشپزخونه مادرم تو زندگی خودمون صبحانه میخورم.طلوع خورشید رو از پنجره خونه خودمون میبینم.خدایا شکرت که این دوران سخت تموم شد و خدارو شکر برادرم به سلامت به ایران رسید.
 


شب یلدا رفتم خونه عمو اینا.خیلی خوش گذشت.بچه های عمو امیر هم بودند.یک مهمونی خیلی قشنگ داشتیم.

زن عمو پیراشکی سیب زمینی سالاد ماکارانی و رولت ژامبون درست کرده بود.یک دیس پیراشکی هم گذاشته بود برای بچه های ماریا ببرم.

اول نشستیم دور هم و چای با شیرینی هایی که الهام پخته بود خوردیم.به مامان و بابا تلفن زدیم و باهاشون حرف زدم.بعد به مهرداد تو فرانسه زنگ زدیم و باهم حرف زدیم.مهرداد بهم خبر داد که تا سه هفته اینده یعنی اواخر دیماه به ایران برمیگرده.قلبم سرشار خوشحالی و شادی شد.دوران سخت و اندوهبار زندگیم تا سه هفته دیگه تموم میشه.
بعد رفتیم سر میز شام و بعد خوردن شام عمو برامون کتابی رو باز کرد و قصه هایی از شاهنامه خوند.بعد از کتاب حافظ برامون شعر خوند و فال گرفت و کلی تفریح کردیم و خندیدیم.من که هیچ اعتقادی به فال نداشتم و به خاطر خنده و تفریح عمو برامون فال میگرفت.

بعد الهام لپتابشو اورد و عکسهای قدیمی رو تو ویلای ما و عروسیها ی فامیل تماشا کردیم.خیلی خوش گذشت عمو به هممون کتاب هدیه داد و به من هم کتاب قصه های شاهنامه رو هدیه داد.آخر شب عمو منو رسوند و برگشتم خونه ماریا و وقتی کتابمو به اریل و کوروش نشون دادم خیلی خوششون اومد و قرار شد خانم ماری برامون ازش بخونه تا اینجوری سه تایی مون بشنویم.
چون خانواده خانم ماریا مسیحی هستن و بعد یلدا کریسمس بود مراسمات خاص خودشونو داشتن.

رفتیم به مهمونی کریسمس که توی یه باشگاه برگذار میشد.کاج کریسمس بسیار بزرگی رو به زیبایی تمام تزیین کرده بودن. با چراغهای رنگی و نوارهای سبز و قرمز و خیلی قشنگ شده بود.اول یک خانم  به زبان خاص خودشون برامون صحبت کرد که خب من هیچی نفهمیدم.اریل برام ترجمه کرد که داره از تاریخچه اقلیتها صحبت میکنه.بعد یک خانم بسیار زیبای دیگه اومد حرف زد که اریل توضیح دادکه راجب شکر گذاری از خدابود حرفاش.بعد یک سرود مسیحی خوندند.بعد یک تئاتر اجرا کردن و بعد شام خوردیم.بعد شام بابا نوئل به بچه ها هدیه داد.این هدیه یک شکلات و یک جفت دستکش سفید و قرمز بود.
بعد به کلیسا رفتیم و کشیش سخنرانی کرد.
شب اومدیم خونه و فرداش از صبح بعد صبحانه من اریل و کوروش در اتاق پذیرایی نشستیم و مشغول درس خوندن شدیم.من اینقدر استرس امتحانامو داشتم که نتونستم ناهار بخورم.شب خانم ماریاو شوهرش رفتن مهمونی ولی ما بچه ها نشستیم پای درس.ایلبرت با مهربونی تمام باهام ریاضی کار کرد.مهمونی شب یلدا خونه عمو حال منو خیلی خوب کرد و منو سرشار از انرژی کرد برای امتحاناتم.خدایا خودت کمک من و اریل و کوروش کن تا تجدیدنیاریم و تو درسامون موفق باشیم.
بیتابم برای دیدن مهرداد بغل کردن برادر خوبم بوسیدنش و حرف زدن باهاش.برای ساز زدن نقاشی کشیدن و کتاب خوندن و انجام تمام این کارهای قشنگ توی اتاق خواب خودم.

خانم ماریا  یک هفته پیش کاج بزرگی از زیر زمین خونه بیرون اورد و یک کارتن بزرگ پر سایل تزیینی کاج توش بود و به ما بچه ها اجازه داد کاج رو اول تمیز کنیم بعد تزیینش کنیم.به محض درست شدن وبلاگم عکسو میذارم.


دوره ی اول شیمی درمانی بابا تموم شد و بابا رو عمل کردن.

در یک شب دلگیر و سرد پاییزی که به وقت امریکا میشد هشت صبح.

همون شبی که مهرداد سر صحنه فیلم برداری تو شهر دیژون فرانسه تو سرما بود

همون شبی که من تا صبح تو بغل خانم ماری گ بودم ولی اصلا اشگم نمیومد

دیگه برام مهم نبود چقدر سخت گیره چقدر بداخلاقه

همون شبی که فرداش اولین برف پاییزی شمیرانات تهران رو عروس کرد

جراحی بابا چهار ساعت طول کشید و من حس کردم این چهار ساعت رو اصلا زنده نبودم و زندگی نکردم. همون شبی که خدارو شکر فرداش مدارس بالای شهر تهران تعطیل بود و زنعمو اومد و منو برد خونه خودشون.

کامنتهای این پست رو بستم چون حوصله خوندن هیچ دلداری رو ندارم.

چون دلداری  و امید واهی تاثیری تو این وضعیت نداره.

من فقط از لحظه ایی میترسم که مادر تنهایی از امریکا برگرده ایران.

از لحظه ایی میترسم که بابا خونه اش رو خونه پدری مونو برای اخرین بار دیده باشه.

از لحظه ایی میترسم که اخرین باری باشه که بابا رو دیدمبویدمش و بغلم کرد

و از لحظه ایی که مهردادم دیگه نتونه مث من پدر رو ببینه و داشته باشتش.

پدر خواهش میکنم قوی باش و با سرطان مبارزه کن تا برگردی خونه پیشمون بچه هات منتظرتند.

 

 

 


از اونجایی که روزهای چهارده تا شانزده  ابان تعطیل بود خانم ماریا و بچه هاش میخواستن برن مسافرت و نمیتونستن منو ب خودشون ببرن.

منم خیلی دوست نداشتم با توجه یا غرغر و سخت گیری خانم ماری باهاشون همسفر بشم.

مامان با زن عمو تلفنی از امریکا صحبت کرد و زن عموی مهربونم اومد دنبالم و منو برد خونه شون.

وای که چقدر خوشحال بودم.

رفتم پیش صدف و. مروارید.

خیلی خوشحال بودم و خیلی احساس راحتی و آرامش میکردم.

شل اول تعطیلی ها رفتیم بیرون شام خوردیم.خیلی خوش گذشت بعد رفتیم دریاچه خلیج فارس و دوچرخه سواری کردیم و قدم زدیم.

یک شبش رو هم زن عمو اجازه داد تا دیر وقت ساعت حدود یک و نیم شب بیدار بمونیم و دور هم با بچه ها بگیم و بخندیم و هیرت و هارت کنیم و پفک بخوریم.هی مسخره بازی دراوردیم و خندیدیم..

چهارشنبه شب هم علی حدود سه ساعت باهام ریاضی کار کرد و منو حسابی برای امتحان هفته اینده کمک کرد.الهام مهربونم در نوشتن انشایی راجب جنگلهای مازندران و دریای خزر کمک کرد.

بعد درس خوندن شب عمو مارو برد دربند.تله سی  ِز سوار شدیم و شام کباب داغ و نو تازه و دوغ شور خوردیم.

عمو برامون باقالی پخته و ذرت مکزیکی خرید.الهام هم یک بسته لواشک ترش خوشمزه خرید که تو راه برگشت خوردمش.

وقتی برگشتیم خونه زن عمو اجازه داد من و صدف تا ساعت یک شب بیدار بمونیم و کارتونهای دهه شصترو تماشا کنیم.

شب اخر هم الهام اول شماره مامان و بعد مهرداد رو گرفت و کلی باهم حرف زدیم.الهام اینقدر مهربون بود که از اتاق بیرون رفت تا من تنهایی با خانواده ام حرف بزنم.

دوست داشتم دستهای مهربون الهام رو ببوسم.

این سه روز واقعا عالی بود و خوش گذشت.ولی چه زود تموم شد.

من دوباره باید برگردم به اسارتگاهم توی خونه خانم ماریا.

وسایلمو توی کوله پشتی ام جمع کردم و منتظرم تا نیم ساعت دیگه خانم ماری با ماشینش بیاد دنبالم

از خانم ماری ممنونم که تو این شرایط مراقب منه و ازم مراقبت میکنه و منم سعی میکنم مودب باشم و درست رفتار کنم ولی تحمل بعضی سخت گیری هاش واقعا سخته.وقتی منو از ساز زدن و کتاب خوندن و بازی کردن محروم میکنه واقعا احساس ناراحتی میکنم.

از طرفی دلم برای خانواده ام خیلی تنگ شده.مخصوصا بابا که اینروزها اصلا اصلا حالش مساعد نیست


سلام سلام سلام

 

من الان توی مدرسه ام و دارم تند تند از بخش سایت کدرسه مینویسم. مدیر بخش سایت وقتی شرایطم رو شنید اجازه داد برای بیست دقیقه بیام و از نت استفاده کنم.

اخه امروز توی مدسه جشنی برپا بود و گروه سرود مشغول خوندن سرود و اجرای نمایش هستن و گروهی هم مشغول پذیرایی از بچه ها با شیرینی و ابمیوه هستن.من ابمیوه و شیرینی مو دادم به دختر کوچولوی مدیر سایتمون تا توی راهرو کشیک بده و من بنتونم وبلاگم رو اپ کنم.

توی خونه خانم ماریا بهم اجازه نمیدن از کامپیوتر و لپتابشون استفاده کنم.میخوان بدونن برای چی منم نمیخوام از نوشته هام تو این وبلاگ باخبر بشن.

خواهر خانم ماریا یک هالوین پارتی گرفته بود و ماهارو هم به این مهمونی دعوت کرد.چون منم فعلا باخانم ماریا زندگی میکنم بچه های خانم ماریا منم باخورشون بردن به این مهمونی.

اول رفتیم نمایشگاه هالوین ارامنه و الیبرا لباس خرید برام.یک شنل بلند مشکی با کلاهش و جارو و چکمه های نارنجی با منگوله های سبز و یک فانوس کدو حلوایی.رفتم حموم و بیرون که اومدم الیبرا کمکم کرد لباسمو بپوشم و با اجازه مادرم کمی ریمل به مژه هام زد و مژه مصنوعی برام گذاشت و با دندون دراکولایی و خون مصنویی لبهامو ترسناک درت کرد.موهامو برام فرفری کرد و جوراب شلواری ضخیم بلند مشکی هم به پام کرد.

خودش هم لباس پرنسسی صورتی با کلاه گیس طلایی پوشید.ایلبرت لباس اسکلتی پوشید و اودیشو لباس ان دریایی  به تن کرد و کلاه دریایی  سرش کردو چشم بند مشکی به چشم زد.

کوروش رو شبیه رابین هود درست کردن با ملاه گیس قهوه ایی و لباس و کلاه سبز و یک بسته تسر و یک تیرکمان نیزه ای هم دستش دادن.

اریل هم لباس کفش دوزکی قرمز و مشکی پوشید با بالهای توری مشکی.هممون خوشگل شده بودیم.قبل رفتن خانم ماریا ازمون خواست کنار هم بایتیم و عکس بگیریم.توی ماشین که نشسته بودیم پشت چراغ قرمز مردم چپ چپ نگاهمون میکردن و ما هم هی هر هر میخندیدیم.

بالاخره رسیدیم خونه خاله اریل اینا.

توی حیاط خونه با مقواهای بزرگ قدی خاکستری و قهوه ایی و آبی یک دالان راهرو مانندی درست کرده بودند که به یک قلعه میرسید.این قلعه رو باحلقه های مقوایی ابی و خاکستری ساخته بودند.

داخل راهرو اش رو با ماسکهای ترسناک و کدوهای کوچک جاشمعی که توهرکدوم شمعی میسوخت و عنکبوتهای پلاستیکی سیاه تزیین کرده بودند.گوشه ایی عروسک جادوگر بدجنس با موهای بلند قرمز و ناخنهای بلند خونی و عصای جادوگری گذاشته بودن و شمعی توی دهنش روشن کرده بودن.روبه روی این جادوگر مصنوعی یک اسکلت بزرگ قد بلند گذاشته بودن که با دسته ایی پوشال و نوار قرمز بسته بودنش و شنل سیاهی تن اسکلت کرده بودن.چند سطل کدویی موزیکال ترسناک هم صداهای ترسناک از خودش تصاعد میکرد و نورهای رنگی بیرون میداد.

دکور قشنگی بود.

چند ظرف بزرگ چس فیل هم شور هم شیرین برای پذیرایی بود با کاپ کیکهای شکلاتی که روشونو تزیینات هالوین کرده بودن.خیلی خوشمزه بودن.یک طرف بزرگ چیپس و یک دیس هم ساندویچ کالباس برای شام داشتند.صدای بلند موسیقی تند و شادی که پخش میشد و اون شلوغی حسابی حال و هوامونو خوب کرد.حدودا سی و پنج نفر مهمون داشتن.دختر و پسر جوون با لباسهای عجیب و غریب و ترسناک در حال رقصیدن و عکس انداختن و خوردن تنقلات بودن.

تقریبا بعد دو ساعت رقصیدن و بازی و شادی شام رسید که شامل همبرگر و سیب زمینی سرخ کرده بود.

مهمونی راس ساعت یازده تموم شد.چون قرار نبود صدای بلند موزیک و رفت و امدها باعث ایجاد مزاحم همسایه ها بشه.

شب اومدیم خونه و دوش گرفتم و وقتی داشتم لیوان اجباری شیر رو میخوردم الیبرا گفت برادرت برگرده برات عکسهاتو میفرستم.تشکر کردم ازش.

از خدا خیلی سپاسگذارم چنین موقعیتی نصیبم کرد تا مهمانی هالوین مسیحی هارو ببینم.

وقتی مهرداد برگرده ایران براش همه چیز و تعریف میکنم و از قشنگی های این مهمونی میگم براش.حتما خوشش میاد.

دلم برای مهرداد خیلی تنگ شده.


وقتی استرس و ترس و نگرانی و حال خیلی بدی داشتم تصمیم گرفتم هر زوری شده حالمو خوب کنم.چه طوری الان میگم! همه چیز از یک خواب بسیاربد و پریشون شروع شد در یک شب که هوا خیلی گرم بود و من با فکر درس و اضطراب زیادی خوابیدم. صبح زود ساعت شش و نیم وحشتزده خیس عرق با ترس و افکار بسیار ناراحتی بیدار شدم. دیدم بهتره نخوابم.رفتم پند مشت آب خنک زدم به صورتم.مسواک کردم و جون تازه ایی گرفتم. از کمد لباسام یکی از شادترین و خنک ترین و راحت ترین لباسامو پوشیدم.یک پیراهن سفید
شبی که زله اومد من توی خونه تنها بودم.کهرداد تا غروبش خونه بود از دفتر کار بهش زنگ زدن ومجبور شد یه سری پرونده و مدارک و سی دی رو برداره و بره شرکت.بعد بهم زنگ زد و گفت ششب دیر میاد خونه تنخها شام بخورم. منم شام کمس سوپ جو داغ و پوره سیب زمینی خوردم و برگشتم توی اتاقم سر درسم.کمی گذشت و همش توی فکر بودم برم مسواک بزنم و بخوابم تا صبح با انرژی بیشتری بیدار بشم که یکهو زله اومد.دلگیر غمگین ترسناک خوف آور و بی صدا.
من با یک فنجون دمنوش چای سبز نعناع و لیمو به همراه موسیقی ارامشبخشی از دن گیبسون به نام فرشته دریاها توی اتاقم نشستم و دارم درحالیکه این دمنوش خوشمزه رو میچشم سعی میکنم با نوشتن یک پست جدید بر اضطراب افتضاح ناشی از وخیم بودن حال بابا و آنفلوانزای شدیدی که مادرم به اون مبتلا شده غلبه کنم.مهرداد هم مشغول پختن کیک شکلاتیه ولی بوی سوخته کیک شکلاتی بلند شده. مهرداد معمولا غذا رو نمیسوزونه ولی میدونم الان اعصابش بهم ریخته اس و دلیلشم اینه که بابا قرار بوده اول

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها